صبح با بوی بهارنارنج و علفزار از خواب بیدار شدم. موقعیت همیشگیم تخت دونفره اتاقم بود اما بوی بهار نارنج در زمستان؟ غافلگیر شده بودم.
صبحگاه دی ماه ساعت هفتش به شش میماند: تاریکتر از آن بود که بگویم گرگ و میش است.
کورمال کورمال بو می کشم ببینم بوی بهارنارنج آن هم این وقت سال، آن هم این وقت صبح از کجا میآید که انقدر فضا را پر کرده که خواب را از سرم پرانده.
دلم می خواست فلورانس نایتینگل وار یا شبیه خانم های انگلیسی قرن نوزده چراغی دستم می گرفتم و می رفتم از پله ها پایین، با آن لباس خوابهای سفید و بلند و موهای بیگودی خورده.
به جایش برق اتومات راه پله، تیک، صدایی داد و روشن شد. توی پله ها هم همان عطر پیچیده و من همچنان در جستوجوی منبع عطر چشم چرخاندم ولی دریغ از ردی و اثری از منبع. برمی گردم به تخت خواب و دقایق ابتدایی صبح را با هزار فکر و خیال می خوابم.
نشانی از بهار نارنج و عطر مسحورکننده اش نیست. به جایش صدای گنجشکهارا میشنوم و بیدار میشوم. چشم هایم را به همدیگرفشار میدهم شاید بتوانم بخوابم که طبق معمول نمیشود. مدتهاست خواب آرام و بیدغدغه برایم تبدیل به یک رویا شده است و از حسرتش آه میکشم.
هنوز فکر اینکه چرا آن وقت صبح بوی بهار نارنج به مشامم خورد و از کجا آمده بود ذهنم را درگیر کرده. حتی یک درصد هم شک ندارم که واقعا آن عطر را حس کردم آن هم در بیداری اما هر چقدر گشتم که شاید منشااش را پیدا کنم نشد. یادم آمد قبلا در کتابها و فیلمها دیده بودم که مثلا کسی عطری حس می کند یا تصویری میبیند و بعد روحی در مقابلش سبز می شود و این داستانها.
از ترس اینکه نکند روحی آمده باشد به اتاقم زهره ام میخواهد بترکد و توی دلم انگار رخت می شویند. حالا یک دلیل دیگر به بیخوابی های هر شبم اضافه میشود. اگر کسی از دنیای مردگان آمده و خواسته خفتم کند چه؟ نکند جن زده شدهم و خبر ندارم؟
خدایا من اصلا شجاعت روبرو شدن با اینجور چیزها را ندارم. تا شب همینطور دلواپس و دلشوره دار به کارهایم می رسم و سعی می کنم یادم برود که امروز چه اتفاق نادری را تجربه کردم.
آسمان صاف و شبی سرد وسط زمستان است. چند ساعتی میشود که یک سحرگاه توام با عطر نارنج زندگیم را عوض کرده. زندگی همیشه یک رویداد متوازن از پیش تعیین شده که نیست. گاهی شدیدا غافلگیرت می کند شده حتی با یک عطر ساده بهار نارنج.
امروز را با فکر و خیالات معمولی که هر آدمی توی سرش دارد گذراندم. فکر پشت فکر و دریغ از یک لحظه توقف که بینشان باشد. چه لحظه ها که تلف نمیشود از آدم به خاطر فکر. دارم فکر می کنم اگر فکر نبود مثلا زندگی چطور میشد
-شما گفتین ریسه ها رو اینطوری بکشن؟ روم به دیوار ولی خوب در نمیاد.
صدای کی بود؟ فکری شده ام لابد.
-چطور بگم یه جورایی انگار خیلی جفت و جور با سلیقهی فخرالدوله نیست.
چشمهایم می خواهد از کاسه بزند بیرون. یک دختر نقلی با روسری سفید و دامن شلیطه ی گلگلیش روبرویم ایستاده و این پا آن کنان منتظر جواب من است. شلوار کوتاه و تا زانویی پوشیده و جوراب بلندش را کشیده رویش.
صدایی دیگر از بیرون داد میکشد:
-مارال! مارال! کجایی ذلیل مرده!
و مارال ذلیل مرده داد میزند:
-اومدم! و میپرد به سمت در اتاق و از آن بیرون میرود.
یقینا زندگی همیشه آنطور که ما میخواهیم پیش نرفته و نمیرود. تا همین امروز صبح که بوی بهارنارنج آمد به اتاقم فکرش را هم نمیکردم بتوانم بعد چند روز مارال نامی را توی اتاقم ببینم که با ایما و اشاره دعوتم میکند دنبالش بروم.
با ترس و لرز دنبال دخترک میروم و باز دلم میخواهد چراغی و فانوسی باشد تا راهم را روشن کند که باز برق توی راه پله تقی صدا می کند و مرا از خیالات خام میآورد.کم کم صداهایی که شبیه همهمه هست به گوشم
می خورد :
-به به خاتون تشریف فرما شده اید!
باورم نمیشود! از پلهها که پایین آمدم یک حیاط روبرویم است که تا دیروز پارکینگ کوچکی بود که ماشین ما و دو همسایه ی دیگر را به زحمت در خود جا داده بود. مردان و زنان سینی های بزرگ غذا به دست در رفت و آمدند.
یک جام آینه، یک جفت شمعدان یک شاخه نبات!عروس خانم آیا به بنده وکالت میدهید؟
-عروس رفته گل بچینه!
برای بار دوم عرض میکنم.
در این خانه عروسی برپاست کل بکشید. و صدای کل کشیدن زنان تمام کوچه را برمیدارد.
عروسی کیه؟
این چه سوالی است؟عروسی خواهر شماست خاتون چیزیتان شده؟
ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها