توی خانه گرم است و بیرون هوا چهار پنج درجه ای بالای صفر.
دیدن برف مخصوصا اولین آن و بازی کردن زیر آن یا وقتی که دیگر باریدنش تمام شد و روی زمین نشست نهایت آرزوی کودکیم در زمستان بود.
هر چه قطر و ضخامت برف بیشتر بود و پاهایمان بیشتر در آن سفید انجماد آور فرو می رفت قلب هایمان بیشتر از خوشحالی غنج می رفت و بیشتر باورمان می شد که چقدر خوشبختیم که برف بازی کردن را تجربه می کنیم .لذت دویدن و بازی کردن با بچه های فامیل در هوایی که منفی چهار پنج درجه بود اما برای ما گرم تر از هر خواب زمستانی بود.
نمی دانم آن روزها ما پوستمان کلفتتر بود که سرمای هوا را حس نمی کردیم یا الان منطقی تر شده ایم و با سلامتیمان شوخی نمی کنیم که حاضر نمی شویم بیشتر از چند دقیقه ای سرمای برف بازی کردن را به جان بخریم اما هر چه بود حال خوشی بود.
هنوز هم برف که می آید شادی را با خودش می آورد. سپیدی و آرامش گوله گوله از آسمان می بارد و انگار زمین دهن باز می کند که الماس های درخشان بلور نشان را ببلعد.
هنوز که هنوز هست ذوق دیدن و ساختن موجودی شبیه آدم از جنس برف که روی دماغش هویجی نشانده ایم و چشم هایش را با کمک برگ و سنگریزه نشان داده ایم، از عزیزترین لذت هایی است که می شود بغلش کرد.
ما جهانمان به بارش برف های بیشتر و خنده های بیشتری از کودکانی سرمست از لذت بازی در برف احتیاج دارد.
به آدم هایی که کمتر یخ کنند و بیشتر گرما بدود زیر پوستشان از بارش برف.
ما به حضور در لحظه ای و کتابی و چایی و آرامشی و دیدن برف از پشت پنجره ای بیش از هر زمان دیگری محتاجیم.
آخرین دیدگاهها