چرا می خواهم نویسنده شوم؟

به گمانم سال پنجم ابتدایی و یا اول راهنمایی آن دوران ( متوسطه ی اول حالا) بودم که متوجه شدم عاشق ادبیات هستم. نوشتم ادبیات و نه نویسندگی حالا چرایش را می گویم.

زنگ های انشا که همه کسل و خسته بودند من با دمم گردو می شکستم و وقت شعر و مشاعره همیشه جزء فینالیست های کلاس بودم. هر چقدر در ریاضی کمیتم لنگ بود و به مشتق و انتگرال لعنت می فرستادم زنگ ادبیات کیفور کیفور بودم.
عاشق مولانا و مثنوی و غزل حافظ و سعدی که جرعه جرعه بنوشم و وزن عروضی و آرایه های ادبی را قورت بدهم.
که بدون اینکه امتحان ادبیات را جدی بگیرم و با یک نگاه سرسری خواندنش، آزمون پایان ترم را بشوم بیست و برعکس تا صبح برای ریاضی بخوانم و ۱۴ یا بدتر از آن نصیبم شود.
بله خرده نانی بود و سرسوزن ذوقی اما…

برگردم به اول ماجرا که گفتم عاشق ادبیات بودم و نه نویسندگی و چرایش.
کودکی من با شعرهایی که مادرم برایم می خواند و داستان هایی که از بر می کردم گذشت. وارد پیش دبستان که شدم همه ی آن شعرها و قصه را برای بقیه دکلمه می کردم یا می خواندم. آنقدر ریزه و میزه و کوچک بودم که چهار پایه یا صندلی ای می گذاشتند تا من از آن بالا بروم و حضار بتوانند مرا ببینند. می رفتم آن بالا و برای بقیه متن و یا سرود اجرا می کردم.

تا ابتدایی اوضاع و احوال بد نبود اما دوران راهنمایی در آزمون نمونه دولتی قبول شده و به یکی از بهترین مدارس شهر در آن دوران راه پیدا کرده بودم و این سرآغاز شوربختی ام بود. مدرسه ی ما فقط دو درس می شناخت:

ریاضیات و علوم!
بقیه ی درس ها هیچ اهمیتی نداشتند. همه می خواستند پزشک و مهندس بشوند به جز من. من هنوز عاشق ادبیات و هنر بودم و از هر فرصتی برای خواندن و نوشتن استفاده می کردم. هنوز هم سر مناسبت ها داوطلب اجرای مقاله و دکلمه و شعر خوانی بودم با این تفاوت که دیگر قدم کمی بلندتر شده بود و نیاز به بالا رفتن از صندلی نبود!
توی مدرسه هیچ کس به ادبیات وقعی نمی گذاشت. راستش اصلا نمی دانستم نویسنده شدن یعنی چه؟ املا و انشا و زبان و عربی جزء علایق من ولی منفور بقیه بودند.
من شده بودم جوجه اردک زشت که با بقیه فرق می کند.
جوجه اردکی که نمی دانستم قوی زیبایی به نام نویسندگی هم می تواند وجود خارجی داشته باشد.
وارد دبیرستان که شدم وضع به همان منوال بود. همچنان مشتاقانه منتظر بودم تا زنگ ادبیات برسد و من در شعر و داستان و نقد ادبی غرق بشوم.
گاهی سر کلاس فیزیک دفترم را باز می کردم و شعر می گفتم البته بماند که کسی باورش نمی شد آن شعر را خودم گفته باشم. خاطراتم را می نوشتم و مدام در رویاهایم قصه بافی می کردم که گاهی روی کاغذ می آمد و گاهی نه.
دیگر بزرگ شده بودم و قوه ی تشخیصم فعال شده بود و می خواستم از عقیده ام دفاع کنم.پایم را توی یک کفش کردم که می خواهم علوم انسانی بخوانم. قیامتی به پا شد. که تو درست خوب است و معدلت چنین و چنان است و مگر می شود بروی علوم انسانی؟ که تهش بشوی معلم؟ یا خیلی خوب پیش بروی استاد دانشگاه؟
شمشیرها را که آهیخته و از رو بسته دیدم، عقب نشینی کردم اما باز برگشتم به اصل خویش و روزگار وصل خویش.
گفتم می روم حقوق می خوانم که هم نان و آبدار است و هم مرا از فضای شعر و داستان و هنر دور نمی کند. من آدم پزشکی و مهندسی نیستم تمام!
دانشگاه هم دست کمی از مدرسه نداشت! آنجا هم انگار همه عزم کرده بودند ذوق و عطشت را کور کنند.

من تمام سال های تحصیلم در دانشگاه را جز مقاله نویسی حقوقی کاری در حوزه ی نوشتن نکردم و به مرور دیدم انگار بخشی از من کنده شده است.
انگار تمام خودم نبودم.
حالا دیگر کار می کردم و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق شده و برای وکالت هم عزمم را جزم کرده بودم.
پایان نامه ام را نوشتم و ممتاز و درجه یک شد اما جایی درونم هنوز خالی بود. انگار حفره ی بزرگی در وجودم بود که هیچ چیزی آن را پر نمی کرد.
گمشده ای داشتم انگار که من بودم!
راستش قلبم فشرده می شود از به یادآوردن رنجی که برای پیدا کردن خودم کشیدم. رنجی که از من من دیگری ساخت.

شعر می گفتم:
دنبال تو می گردم ای گمشده ی مانوس
دنبال تو ای در شب، نزدیکترین فانوس

دنبال تماشایی از آنچه که دیگر نیست
درگیر تمنایی در کنج کجا محبوس؟
خودم را صدا می زدم. خودی که انگار جا مانده بود روی همان صندلی و چهارپایه ای که از آن بالا می رفت تا برای بقیه شعر و مقاله و دکلمه هایی که نوشته یا حفظ کرده بخواند.
خودی که صفحات دفترش پر بود از شعرهای یهویی و قصه هایی که نیمه کاره بود.
شروع کنم؟
دیر نیست؟
آخر من سال هاست نمی نویسم و اجرا نمی کنم.
سال هاست گره خورده ام به کار و زندگی تحصیلیم‌. اما می دانستم که من این سفر را از مدت ها قبل شروع کرده بودم و گریزی از آن نیست.
سفر زندگی را
اما ارزشش را داشت!
ارزشش را داشت که اینجا و این لحظه بدانم که من ادبیات را زیستن خلاقانه می دانم.

نوشتن برای من ترجمه و تفسیری از این زندگی خلاقانه ست.
معنای زندگیم‌ را با نویسندگی و آموزش کشف کرده ام و حال دلم با آنها خوب است.
حالا می خواهم از مناظر و چشم انداز مسیر نویسندگی که پایانی ندارد تمام قد لذت ببرم.

نه هرگز دیر نیست!

همه چیز اینجا و اکنون است!

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. حدیث جان چقدر باهات همذات پنداری کردم، منم مسیری شبیه تو رفتم تا به نویسندگی و حال خوب رسیدم.
    موفق باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *