زندگی خلاقانه کاری که به شدت سخت به نظر می رسد ولی در واقع اصلی ترین و طبیعی ترین شکل زندگی است.
خب بگذارید به سال ها قبل برگردم. من در مدرسه همیشه به عنوان شاگرد درسخوان نامم بر سر زبان ها بود. دوران ابتدایی معمولا شاگرد اول یا جز اولین ها بودم به نظر بقیه من کسی بودم که شب و روز سرش توی کتاب است.نزدیک کنکور که شد دیگران فکر می کردند من حتما در روز ۱۸ ساعت درس خوانده ام که رتبه ام ۷۷ شده است
آنها اشتباه می کردند. باور نمی کردند که من بدون اینکه وقت چندانی برای ادبیات و زبان های عربی و انگلیسی بگذارم آنها را ۱۰۰درصد زده ام.
راستش اوایل سعی می کردم برایشان توضیح دهم که برخلاف تصور آنها من بچه خرخون نیستم. اثبات مدعایم تاریخ و جغرافیا و ریاضی بود که از همه شان فراری بودم و نمره هایم را در آنها به زور به سطح متوسط می رساندم گاهی هم در این درس ها چه فاجعه ها که به بار نمی آمد. یک بار که به زحمت و با ارفاق در ریاضی قبول شده بودم . هیچ وقت هم علاقه ای به معلم های ریاضیم نداشتم.جغرافی هم همینطور بود. ولی از زمانی که آقای هدایتی معلم جغرافیمان شد و در آن درس که منفورم بود بیست گرفتم باورم شد که معلم می تواند معجزه کند. این معجزه البته در مورد ریاضی هرگز اتفاق نیفتاد. بعدها متوجه شدم در سیستم آموزشی ما کمتر کسی دلش می خواهد در دانشگاه دروس علوم پایه مثل فیزیک، ریاضی و …بخواند و معلم آن درس ها بشود. اکثرا بازماندگان از انواع و اقسام مهندسی ها سر از ریاضی در می آورند و نتیجه اش می شود کلاسی که خشک و بی روح است و باید یا استعداد خارق العاده از خودت نشان بدهی و یا دست به حفظ کردنت خوب باشد که هر دوتایشان کار آسانی نیست. لااقل برای من که نبود.
تا یادم نرفته این را هم بگویم که حسابی در کارهایی مثل اجرا ، تئاترو نمایش، شعرخوانی، مقاله نویسی وگروه سرود فعال بودم و ذوقشان را داشتم. اصلا انرژی ای که من از درس هایی مثل ادبیات و زبان های خارجه و فلسفه و فعالیت هایی فوق برنامه می گرفتم را نمی شود وصف کرد.
باری تلاش های من برای برداشتن انگ بچه خرخون از روی خودم و اثبات بی گناهیم در این مورد راه به جایی نبرد و کم کم باورم شده بود که باید درسخوان باشم و زیاد و سخت مطالعه و تحقیق کنم و کارهای سختی انجام بدهم و مرارت و مشقت زیادی بکشم تا بتوانم موفق بشوم. بعدها تاوان این تفکر تلقینی اشتباه را دادم .
زیستن به شکل خلاقانه ممکن است به طرز عجیبی در طول سالیان از ما گرفته شود و حتی خودمان هم متوجه آن نشویم. اگر از من بپرسند رسالتت در زندگی چیست قطعا می گویم مهم ترینش پیدا کردن شیوه ای است که من در آن خلاق ترین و لذت بخش ترین حالت ممکن زندگی را تجربه می کنم.
این کیفیتی از بودن است که اصلا و ابدا قرار نبوده دشوار باشد اما باورهای رایج و اشتباه حتی قبل از اینکه به این دنیا بیاییم در بدنه ی جامعه جوری نهادینه شده که ممکن است ما را هم همرنگ خود کند.
شروع روند باز پس گیری خودمان از روزمرگی و باورهای اشتباه رایج، لحظه ی آگاهی ماست
به قول سهراب زمانی بوده که
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره ی خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
بله همین قدر که سپهری می گوید یک زمانی همه چیز خیلی ساده و به طرز اعجاب آوری شادی آور بوده است. همانقدر ساده که مثلا شما در مورد روانشناسی می توانید موفق باشید یا همانقدر موثر که مثلا کسی بیماری را جراحی می کند
یا مثلا من بدون اینکه مشقت زیادی را متحمل شوم در ادبیات نمره عالی بگیرم و در کنکور آن را صد بزنم.
اشتباه نکنید.منظور من این نیست که بدون تلاش، زحمت و انضباط شخصی می توان به موفقیت رسید.
اصلا!
مقصود این است تلاش و زحمت اگر در مسیر کار و هدفی که انجامش برای فرد آسان است به کار گرفته شود به طرز شگفت انگیزی جواب می دهد.
کاری که انجامش آسان است خیلی هم سخت است!
دنیای کودکانه
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا
خب ما همه از کودک درون زیاد شنیده ایم هر چند از آن بی خبریم. بخش کودکانه ی وجود ما همان من خلاق و بازیگوش و سرخوشی است که دست ما را می گیرد و با خودش به سرزمین عجایب و شگفتی ها می برد.
این را خود من وقتی فرزندم رایان به دنیا آمد بیشتر درک کردم که دنیای کودکانه دنیایی سراسر شور و ذوق و بازی است. بعد چه بلایی سرمان آمد؟
این را دیگر یک دهه شصتی خوب می فهمد که وقتی از بلایی که سرمان آمد حرف می زنم دقیقا از چه حرف می زنم.
داستان کنکور فقط یک بخشی کوچک از فرآیند قورباغه پز شدن ماست.
حکایت قورباغه پز را شنیده اید؟
اگر یک قورباغه را ناگهانی داخل آب جوش بگذاریم از آن بیرون میجهد اما اگر به تدریج در آبی که دارد میجوشد قرار بگیرد متوجه گرم شدن آب نمیشود و بدون حرکت تسلیم مرگ میشود.
این دقیقا داستان آدمی است که از زندگی خلاقانه دور مانده. او نمیتواندبه سرچشمه وصل باشد. به نقطه ی اتصال درونیش که کانون آرزوها و رویاهایش هم بوده و منشا و علت شادی و رضایتش.
کودکی ما پر بود از آن حس ناب و خوب که به مرور تحت تاثیر باورهای تلقینی عشق بی قید و شرط درونی به زندگی جایش را به نقاب و ادا و اطوار داد. همه ما کودکانی هستیم که در همان سن کم از شادی کردن و سرخوشی دست برداشته ایم و نقاب آدم بزرگسال را زدیم چرا؟
چون که مارا ترسانده اند. برای همین وقتی هم که بزرگ میشویم میترسیم شاد باشیم.میترسیم آدم بزرگها دوستمان نداشته باشند. دیگر نتیجهاش احتمالا زندگی دور از شادی و ذوق است.
بازگشت خلاقیت
جولیا کامرون در کتاب نبرد هنرمند معتقد است هر یک از ما درونمان هنرمندی داریم که باید هر چه سریعتر قرار ملاقاتی با او ترتیب دهیم.
آخرین دیدگاهها