من و حقوق بین الملل آبمان با هم توی یک جوی نمی رفت که نمی رفت. از همان جلسه ی اول که استاد حقوق بین الملل آمد و با آن کت و شلوار خاکی رنگ همرنگ موها و ریشش و آن نگاه که تا عمق جان را از ترس می لرزاند و بعد با صدایی هم چون چنگیز جلیلوند گفت: خانم ها آقایان، دیوان بین المللی…
حسی به من گفت این درس برایم دردسر ساز می شود.
اما نگویم از شب امتحان درسش که کابوسش هنوز با من است. آنقدر تا صبح بیدار ماندم و خط به خط جزوه را خواندم و بالا و پائین کردم که سر جلسه امتحان چشمان بی خواب مانده ام را به زور باز نگه داشته بودم. تمام طول ترم که استاد تند تند حرف می زدند و همه شروع می کردند به نت برداری مدام از خودم می پرسیدم چرا این درس برایم جذاب نیست؟ از خودم خجالت می کشیدم که یکی از اساتید خوب حقوق که خیلی ها آرزوی نشستن سرکلاس درسش را داشتند روبرویم نشسته و من به جای بهره بردن از کلام و سوادش، سرکلاسش در دنیای خودم غوطه ور می شدم. عذاب وجدانی داشتم که نگو و نپرس. سایر مشتقات بین الملل هم همین بود: نه حقوق دریاها برایم جذابیتی داشت و نه سازمان های بین المللی.
و آن درس را با فضاحت تمام به دور دوم کشاندم و با یک نمره ناپلئونی در نهایت پاس شد و مرا تا مدت ها در صف لعنت کنندگان حقوق بین الملل عمومی و حقوق بین الملل خصوصی و … قرار داد.
هر بار اسم این درس و استادانش می آمد وحشت می کردم و کابوس شب امتحانش بعدها هم عذابم می داد.
تا اینکه دیشب بعد از مدتی شروع کردم به نوشتن. چون در این مدت کمتر نوشته بودم موضوعاتی که در ذهنم داشتم یا یادداشت کرده بودم تلمبار شده بود و مجبور شده بودم بیشتر و فشرده تر وقت بگذارم و بنویسم تا هم جبران مافات شده باشد و هم به کارها و اهداف تازه برسم.
باری چند شب را تا دیروقت بیدار ماندم و می نوشتم و لابه لای نوشتن ها گاهی استراحت می کردم و یا گاهی به لطف چای و قهوه ای در غیاب پسرک که به خواب ناز رفته بود، خستگی در می کردم و دوباره شروع می کردم به نوشتن که ناگهان دریک لحظه ی ناب و عجیب برگشتم به زمستان و بهار سال ۸۲ و۸۱ و داستان آن شب های امتحان کذایی و مخصوصا داستان شب امتحان حقوق بین الملل مقابل چشمانم جان گرفت.
باور کنید همان حال رعشه از نگاه نافذ استاد و جذبه ی بی چون و چرایش را حس کردم و بعد دیدم چه ترس عمیقی هنوز از آن اتفاق تلخ در روانم به جا مانده و هنوز هم می پرسم چرا آن درس و کلاس را دوست نداشتم؛ راستش من سر جلسه ی آن امتحان زار زار گریه کرده بودم چون اولین باری بود که در درسی این همه پریشان و سرگردان شده بودم و هرکاری می کردم با محتوا ارتباط براقرار نمی کردم.
یادم آمد سال ها بعد که آن درس را مطالعه می کردم به نظرم نه خیلی سخت بود و نه عجیب و غریب و می توانستم خیلی خوب هم مطالبش را بخوانم اما چه شده بود که در آن شب امتحان آنطور شده بود و من امتحان را به آن فضاحت پشت سر گذاشتم و برای همیشه نسبت به حقوق بین الملل گارد گرفتم؟
من یک چیز عجیب را کشف کردم در عوامل موثر بر یادگیری یک اصل وجود دارد به نام لذت. اگر تحت هر عنوانی ذهن شما بتواند بین خودش و آنچه در حال آموختن است پیوندی لذت بخش برقرار کند فراگیری آن درس یا محتوا یا… به کاری آسان تبدیل می شود.
مشکل از کلاس یا درس بین الملل نبود ( اگرچه شاید خیلی هم علاقه مند به آن نبودم اما دیگر نه در حد کابوس در آن زمان)مشکل روش تدریس استاد نبود ( اگرچه با سلیقه ام جور نبود و نیست) مشکل این بود که من نمی توانستم هیچ لذتی از این درس ببرم.
مساله ی بعدی در هنگام یادگیری اثربخش این است که شما ارتباط معناداری بین خودتان و آن درس کشف کنید. وقتی من اصلا درک نمی کنم آن مفاهیم چه هدفی دارند و چه ارتباطی به من می توانند داشته باشند؟ و همین برایم این واحد درسی را که انگار اصلا جز برنامه های شغلیم نبود بی معنا می کرد.
باری بعد از سال ها که ماتم آن کلاس و آن امتحان گریبانم را گرفته بود ناگهان در شبی از شب ها و به مدد نوشتن، این راه رستگاری! ، گره ای از ذهنم گشوده شد و تصمیم گرفتم از این به بعد اگر ناچارم درسی یا کتاب و محتوایی را بخوانم به نوعی لذت را به آن هدیه کنم هرچند ارجح آن است که اصولاً سراغ غیر لذت بخش ها نرویم.
به زور نمی شود چیزی را یاد گرفت
شما نظرتان چیست؟ شما هم کابوس شب امتحان را داشته اید؟ دلیلش را پیدا کرده اید؟
آخرین دیدگاهها